خدا چه می خورد؟!
حکایت است که پادشاهی از وزیرخود پرسید:بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.وزیر سر در گریبان به خانه رفت .وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟و او حکایت بازگو کرد.غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.وزیر با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟ غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟ آفرین غلام دانا. خدا چه میپوشد؟ رازها و گناه های بندگانش را. مرحبا ای غلام وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد.ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی. چه کاری ؟ ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدندپادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر ای چه حالیست تو را؟و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلام و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.
درویش تهی دست
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .کریم خان گفت : این اشاره های تو برای چه بود ؟درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه میخواهی ؟درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . . .
درویش یکدست
درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی میکرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه میخورد. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوههایی بخورد که باد از درخت بر زمین میریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش آورد. تا پنج روز، هیچ میوهای از درخت نیفتاد. درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شکنی او را به بلای سختی گرفتار کرد.قصه از این قرار بود که روزی حدود بیست نفر دزد به کوهستان نزدیک درویش آمده بودند و اموال دزدی را میان خود تقسیم میکردند. یکی از جاسوسان حکومت آنها را دید و به داروغه خبر داد. ناگهان ماموران دولتی رسیدند و دزدان را دستگیر کردند و درویش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگیر کردند. بلافاصله، دادگاه تشکیل شد و طبق حکم دادگاه یک دست و یک پای دزدان را قطع کردند. وقتی نوبت به درویش رسید ابتدا دست او را قطع کردند و همینکه خواستند پایش را ببرند، یکی از ماموران بلند مرتبه از راه رسید و درویش را شناخت و بر سر مامور اجرای حکم فریاد زد و گفت: ای سگ صفت! این مرد از درویشان حق است چرا دستش را بریدی؟خبر به داروغه رسید، پا برهنه پیش شیخ آمد و گریه کرد و از او پوزش و معذرت بسیار خواست.اما درویش با خوشرویی و مهربانی گفت : این سزای پیمان شکنی من بود من حرمت ایمان به خدا را شکستم و خدا مرا مجازات کرد.از آن پس در میان مردم با لقب درویش دست بریده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهایی و به دور از غوغای خلق در کلبهای بیرون شهر به عبادت و راز و نیاز با خدا مشغول بود. روزی یکی از آشنایان سر زده، نزد او آمد و دید که درویش با دو دست زنبیل میبافد. درویش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بی خبر پیش من آمدی؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتیاق تاب دوری شما را نداشتم. شیخ تبسم کرد و گفت: ترا به خدا سوگند میدهم تا زمان مرگ من، این راز را با هیچکس نگویی.اما رفته رفته راز کرامت درویش فاش شد و همه مردم از این راز با خبر شدند. روزی درویش در خلوت با خدا گفت: خدایا چرا راز کرامت مرا بر خلق فاش کردی؟ خداوند فرمود: زیرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و میگفتند او ریاکار و دزد بود و خدا او را رسوا کرد. راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا بدگمانی آنها بر طرف شود و به مقام والای تو پی ببرند.
خواسته های متفاوت
در روزگاران قدیم، مرد میانسالی دو زن داشت. یکی از زنها مسن و دیگری جوان بود. هر یک از زنها، شوهرشان را خیلی دوست داشتند و تمایل داشتند که او در سنی متناسب با آنها به نظر آید.پس از گذشت چند سال، موهای مرد به اصطلاح جوگندمی شد. برای زن جوان این اتفاق خوشایند نبود زیرا شوهرش را خیلی مسنتر از خودش نشان میداد. بنابراین هر شب موهای مرد را شانه میکرد و موهای سفیدش را میکَند.اما سفید شدن موهای مرد، زن مسن تر را خوشحال کرده بود زیرا دوست نداشت دیگران او را با مادر شوهرش اشتباه بگیرند. او هر روز صبح موهای مرد را مرتب میکرد و تا جایی که میتوانست موهای سیاه مرد را میکَند. نتیجه این شد که شوهر آن دو زن، بعد از مدت کوتاهی فهمید کاملاً طاس شده است.اگر به همه خواستههای متفاوت و متناقض اطرافیان خود پاسخ دهید بزودی خواهد فهمید که چیزی برای پاسخگویی نخواهید داشت.
روزی پادشاهی در یک شب زمستانی در کاخ خود قدم میزد .نگهبانی را دید . از او پرسید سردت نیست ؟ نگهبان پاسخ داد :((عادت دارم)). شاه گفت می گویم برایت لباس گرم بیارند. شاه فراموش کرد . روز بعد جنازه ی نگهبان را پیدا کردند که روی دیوار نوشته بود:((من به سرما عادت داشتم امید به لباس گرمت مرا از پادراورد.((
مرد رفته گر آرزو داشت برای یکبار هم که شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره کوچکشان باشد و با هم غذا بخورند .او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند .هر شب از راه نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق کار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست.تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد رفته گر ،خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می کردو همین بود که آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود .یک شب شانس آورد و یکی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیک خانه شان رسانداو با یک جعبه شیرینی و چند تا پاکت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید . وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یک به بهانه ای با پدر شام نخوردند .دلش بدجوری شکست وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشکی بچه ها از خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید" :چقدر امشب گشنگی کشیدیم ! بدشانسی بابا زود اومد خونه.با اون دستاش که از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه . آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره "
نَصوح مردى بود شبیه زنها، صورتش مو نداشت و
پستانهایى برجسته چون پستان زنها داشت و در حمام زنانه کار مى کرد.
او سالیان متمادی بر این کار بود و از این راه
هم امرار معاش میکرد و هم ارضای شهوت.گرچه
چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار اخگرشهوت، او را به کام خود اندر
میساخت و کسى از وضع او خبر نداشت و آوازه تمیزکارى و زرنگى
او به گوش همه رسیده و زنان و دختران رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند و از او
قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد.دختر شاه مایل شد که به حمام آمده و کار
نَصوح را ببیند.نصوح
جهت پذیرایى و خدمتگزارى اعلام آمادگى نمود ، سپس دختر شاه با چند تن از خواص
ندیمانش به اتفاق نصوح به حمام آمده و مشغول استحمام شداز قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام
مفقود گشت ، از این حادثه دختر پادشاه در غضب شده و به دو تن از خواصش دستور داد
که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود. طبق این دستور مأمورین ،
کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد بازدید خود قرار دادند، همین که نوبت به نصوح
رسیدبا اینکه آن بیچاره هیچگونه خبرى از آن نداشت، ولى از ترس رسوایى، حاضر نـشد
که وى را تفتیش کنند،لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف
دیگر فرار مى کرد و این عمل او سوء ظن دزدی را در مورد او تقویت مى کرد و لذا
مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند.نصوح
هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به
داخل خزینه رفته و همینکه دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش
از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالی متوجه شد و از روى اخلاص توبه
کرد در حالی که بدنش مثل بید میلرزید با تمام وجود و با دلی شکسته خدا راطلبید و
گفت: خداوندا گرچه بارها توبهام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز
فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست که از این غم و
رسوایى نجاتش دهد.به
مجرد این که نصوح توبه کرد، ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این
بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. پس
از او دست برداشتند. و نصوح، خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه
مرخص شد و به خانه خود رفت.او در این واقعه عیناً لطف و عنایت ربانی را
مشاهده کرد. این بود که بر توبهاش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که
دختر شاه او را به کار درحمام زنانه دعوت کرد،ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده
و قادر به دلاکی ومشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت.هر
مقدار مالى که از راه گناه تحصیل کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر
از او دست بردارنبودند،دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز
خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسخى آن شهر بود، سکونت
اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.اتفاقاً
شبى در خواب دید کسى به او مى گوید : « اى نصـــوح ! چگونه توبه کرده اى و حال
آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان
توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد ».همین که از خواب بیدار شد با خودش قرار
گذاشت که سنگهاى گران وزن را حمل کند و به این ترتیب گوشتهاى حرام تنش را آب کند.
نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطوری که مشغول به کار
بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که
این میش از کجا آمده و از کیست؟ تا عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از
شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است،بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود
و به او تسلیمش نمایم لذا
آن میش را گرفت و نگهدارى نمود و از همان علوفه و گیاهان که خود مى خورد، به آن حیوان نیز مى
دادو مواظبت مى کرد که گرسنه نماند.خلاصه میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر و عوائد
دیگر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بودو مردمش از تشنگى
مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب
خواستندو او به جاى آب به آنها شیر مى داد به طورى که
همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند.وى
راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و
او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و
شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و رحل اقامت افکندند و نصوح بر آنها به
عدل و داد حکومت نموده و مردمى که در آن محل سکونت اختیار کردند،همگى به چشم بزرگى
به او مى نگریستند.رفته
رفته ، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود.از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده ،
دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند.همین
که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت : من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و
از رفتن نزد سلطان عذر خواست.مأمورین
چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او براى آمدن نزد
ما حاضر نیست ما مى رویم که او را و شهرک نوبنیاد او را ببینیم.پس با خواص درباریانش به سوى محل نصوح
حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شدکه جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا
سکته کرد و نصوح چون خبردارشد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود،در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را
به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت،ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت
سلطنت بنشانند.چنان
کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیدو
بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در
بارگاهش نشسته بودکه ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال
قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام،ومالم را به من رد کن .
نصوح گفت : چنین است.
دستور داد تا میش را به او رد کنند، گفت چون
میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى،بر تو حلال ولى باید
آنچه مانده با من نصف کنى .گفت :
درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منفول را با او نصف کنند.آن شخص گفت : بدان اى نصوح ، نه من شبانم
و نه آن، میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم.تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه
ات بود که بر تو حلال و گوارا باد ، و از نظر غایب شدند.
انسانها زمانی نا امید می شوند که چیزی به
موفقیت آنها باقی نمانده است.
راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریهاافراد زیادی اونجا نبودن، 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیرمرد که نهایتا 60-70 سالشون بودما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد، البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم، بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم.به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده، خوب ما همه با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش، اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم، اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد.خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود، اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم، ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف، از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه.دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم، دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش، به محض اینکه برگشت من رو شناخت، یه ذره رنگ و روش پرید، اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم، ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده، همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت، داداش او جریان یه دروغ بود، یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم.دیگه با هزار خواهش و تمنا گفت .... اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم، همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن، پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم، الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم، پیر مرده در جوابش گفت، ببین امدی نسازی ها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود، من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده.همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین، پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد، پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار.من تو حال و هوای خودم نبودم همینطورآب باز بود و داشت هدر میرفت، تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم، رو کردم به آسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن، بعد آمدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین.ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم، گفت داداشمی، پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی آبروی یه انسان رو تحقیر نکنم، این و گفت و رفت.یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه، ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به در و دیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم، واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.
حکایت
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛اما خود نیز علت را نمی دانست.روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید.به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسرو بچه ام را شاد کنم.ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم.بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…’پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد.نخست وزیر به پادشاه گفت : ‘قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!!اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.’پادشاه با تعجب پرسید: ‘گروه 99 چیست؟؟؟’نخست وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست،باید این کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید.به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!’پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند..آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد.با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت.آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!!او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!!فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد.اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آوردو ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کردکه چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛او فقط تا حد توان کار می کرد!!!پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.نخست وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!!اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما ...راضی نیستند"خوشبختی ما درسه جمله است : تجربه از دیروز، استفاده از امروز، امید به فردا " ولی ما با "سه جمله دیگر زندگی مان را تباه می کنیم :حسرت دیروز، اتلاف امروز، ترس از فردا."
گل صداقت
غرور بیجا
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیردبعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟گفت: خودم را می بینم !عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی !آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند : شیشه اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند.اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیندتنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری،تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
زبان تبر
هیزم شکن تنومند اما بدخلقی در نزدیکی دهکده شیوانا زندگی می کرد. هیزم شکن بسیار قوی بود و می توانست در کمتر از یک هفته یکصد تنه تراشیده درخت قطور را تهیه و تحویل دهد اما چون زبان تلخ و تندی داشت با اهالی شهرهای دور قرار داد می بست و برای مردم دهکده خودش کاری نمی کرد.برای ساختن پلی روی رودخانه نیاز به تعداد زیادی تنه درخت و الوار بود و چون فصل باران و سیلاب هم نزدیک بود، اهالی دهکده مجبور بودند به سرعت کار کنند و در کمتر از دو هفته پل را بسازند. به همین خاطر لازم بود کسی نزد هیزم شکن برود و از او بخواهد که کارهای جاری خودش را متوقف کند و برای پل دهکده تنه درخت آماده کند.چند نفر از اهالی نزد او رفتند اما جواب منفی گرفتند. برای همین اهالی دهکده، نزد شیوانا آمدند و از او خواستند به شکلی با مرد هیزم شکن سرصحبت را باز کند و او را راضی کند تا برای پل دهکده تنه درخت آماده کند.شیوانا صبح روز بعد اول وقت لباس کارگری پوشید. تبری تیز را روی شانه گذاشت و به سمت کلبه هیزم شکن رفت. مردم از دور نگاه می کردند و می دیدند که شیوانا همپای هیزم شکن تا ظهر تبر زد و درخت اره کرد و سرانجام موقع ناهار با او سر گفتگو را باز کرد و در خصوص نیاز اهالی به پل و باران شدیدی که در راه است برای او صحبت کرد. بعد از صرف ناهار هیزم شکن با شادی و خوشحالی درخواست شیوانا را پذیرفت و گفت از همین بعد از ظهر کار را شروع می کند. شیوانا هم کنار او ایستاد و تا غروب درخت قطع کرد.شب که شیوانا به مدرسه برگشت اهالی دهکده را دید که با حیرت به او نگاه می کنند و دلیل موافقیت هیزم شکن یکدنده و لجباز را از او می پرسند. شیوانا با لبخند اشاره ای به تبر کرد و گفت: «این هیزم شکن قلبی به صافی آسمان دارد. منتهی مشکلی که دارد این است که فقط زبان تبر را می فهمد. بنابراین اگر می خواهید از این به بعد با هیزم شکن هم کلام شوید چند ساعتی با او تبر بزنید. در واقع هر کسی زبان ابزار شغل خودش را بهتر از بقیه می فهمد و شما هر وقت خواستید با کسی دوست شوید و رابطه صمیمانه برقرار کنید باید از طریق زبان ابزار شغل و مهارت او با او هم کلام شوید.»
دوم: از حکومت خدا بیرون برو و هر چه میخواهی گناه کن.
سوم: جایی را انتخاب کن تا خداوند تو را نبیند و هر چه میخواهی گناه کن.
چهارم: وقتی عزرائیل (ع) برای گرفتن جان تو آمد او را از خود بران و هر چه میخواهی گناه کن.
پنجم: زمانی که مالک دوزخ تو را به سوی آتش میبرد در آتش وارد مشو و هر چه میخواهی گناه کن.»
روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است .فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :مغازه ام سوخت ! اما امیدم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!